معنی اندام پرواز پرنده

فرهنگ فارسی هوشیار

پرنده

(اسم پریدن) هر جانوری که می پرد مرغ طیر طایر. جمع: پرندگان مقابل چرنده. نام یک فردازرده پرندگان نام عام فردی از حیوانات ذی فقاری که به رده پرندگان تعلق دارد، که پرواز کند که بپرد پرواز کننده طایر: (ما چیزها را دروهم توانیم آورد که بحس نیافته باشیم چون مردم پرنده. ) (بابا افضل) یا پرنده پر نمیزند. خیلی خلوت و آرام بود. یا پرنده چراغ. پروانه. فراشه. یا (هواپیمایی) پرسنل پرنده. کسانی که در نیروی هوایی با هواپیما پرواز میکنند و رانندگی آنرا بعهده دارند. یا پرنده آتشین. یکی از انواع اختر. یا ماهی پرنده.


بلورین اندام بلور اندام

مها اندام

لغت نامه دهخدا

اندام

اندام. [اَ] (اِ) بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج):
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.
بوشکور.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه ٔ جو باد آژده.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست.
عسجدی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 47).
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام.
ناصرخسرو.
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.
خاقانی.
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح.
خاقانی.
ز پری شکم اندام مار بگشاید.
ظهیر.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.
نظامی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.
نظامی.
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی.
نظامی.
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته.
نظامی.
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانه ٔ لعلش بیاکنم.
کمال.
اندام تو خود حریر چینی است
دیگر چه کنی قبای اطلس.
سعدی.
سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود.
سعدی.
خشک شد اندام گل از رنج باد
باد در اندام کسی را مباد.
امیرخسرو.
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن.
سلمان (از آنندراج).
خال، نقطه ٔ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه؛ اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب).
- اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف): و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
- آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب).
- پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود.
- ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب).
- سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد:
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی.
- سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب).
- سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد:
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین):
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی.
اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.
سعدی.
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام
اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری.
سعدی.
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل.
سعدی.
- ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی).
- عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین).
- عرض اندام کردن، خودنمایی کردن.
- گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند:
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده.
سعدی.
گل را مبرید پیش من نام
با عشق وجود آن گل اندام.
سعدی.
و رجوع به گل اندام در حرف «گ » شود.
- لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان).
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام.
سلمان (از آنندراج).
و رجوع به لرزه شود.
- نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد:
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
سعدی (هزلیات).
چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان).
- نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب).
|| عضو. (السامی) (سروری) (رشیدی) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب). عضو آدمی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مطلق عضو ظاهری. (غیاث اللغات). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است. (ازآنندراج). جارحه. (السامی) (دهار). عضو آدمی و سایرحیوانات. (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن. (فرهنگ فارسی معین). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی):
تنش نقره ٔ پاک و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت.
فردوسی.
کنون هریکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه.
فردوسی.
بنامه هر اندام [دختر شاه هند] را هریکی
صفت کرده بودند از او اندکی.
فردوسی.
پر از روغن گاو و جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندام ها در بمال
سرین و میان و بر و پشت و یال.
فردوسی.
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
منوچهری.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.
(ویس و رامین).
هر اندامش [محمد ص را] ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
اسدی.
سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه ٔ سوداست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام.
سعدی.
جوارح، اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب).
- اندام اندام، عضوبعضو، پارچه پارچه:
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام.
سوزنی.
- اندام اندام کردن، پارچه پارچه کردن. (ناظم الاطباء). تفصیل. بقطعات بریدن. جدا جدا کردن. (یادداشت مؤلف): قصب الشاه؛ جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب). تعضیه؛ اندام اندام کردن و جدا نمودن. (منتهی الارب). تفصیل، اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب).
- اندام بریده، مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج): برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود.
- اندام پس، سرین. دبر. (یادداشت مؤلف).
- اندام پیش، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). قبل، خلاف دبر. (از منتهی الارب).
- اندام دانا، حواس خمسه ٔ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است. (از شعوری ج 1 ص 99):
چنان بر وی اثر کرده ست سودا
که مختل شد همه اندام دانا.
میرنظمی (از شعوری).
|| انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- اندامهای کارکنش، اعضاء عامله. (فرهنگ فارسی معین): چون ما چیزی بخواهیم، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامه ٔ علایی ص 123).
- بریده اندام، مقطوعهالاعضاء. اندام بریده: حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
- هفت اندام، هفت عضو:
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
(ویس و رامین).
قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این.
خاقانی.
هفت اندام زمین زنده بماند
کابهرش حبل الورید و ابهر است.
خاقانی.
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش.
خاقانی.
و رجوع به هفت اندام در حرف «هَ» شود. || نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه: اندامهای اسطرلاب. (فرهنگ فارسی معین).جوارح. (یادداشت مؤلف). اعضا. اجزا:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک بیک از هم بگشایم.
منوچهری.
اندام شما بر بلگد خرد بسایم.
منوچهری.
چو پرگاری که از هم بازدری
زهم باز اوفتد اندام دشمن.
منوچهری.
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه ٔ او بدست و پا مرد.
نظامی.
طراوت برده لعل او زبادام
یک از یک خوبتر اجزا و اندام.
نظامی.
- اندامهای اسطرلاب، اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج): اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285).
|| قد و قامت و هیکل و شکل بدن. (ناظم الاطباء). قد و قامت. قد و بالا. هیکل. (فرهنگ فارسی معین): ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام.
سوزنی.
|| زیبایی. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم). آراستگی. (رشیدی) (سروری). آراستگی و زیبایی. (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است. (آنندراج). برازندگی تن. (یادداشت مؤلف). نظام. (جهانگیری) (سروری). نظام حال. (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است. (از آنندراج): حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). آن مرد قصه ٔ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [اسکندر] بازگفت... بعینها چنانکه در شهنامه ٔ فردوسی نظم داده است... و مادر این کتاب الاقصه ٔ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
سرو را با قامت رعنا که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست.
سعدی (از شرفنامه ٔ منیری).
قمریان پاس غلط کرده ٔ خود می دارند
ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست.
صائب (از آنندراج).
خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام.
(یادداشت مؤلف).
گیرم که فلک جامه دهد کو اندام.
(از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118).
- اندام پیچیدن، در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست:
چو در روز پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را.
(از آنندراج).
- اندام ریختن، بنا بنوشته ٔ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است. در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد:
هوای رقصشان اندام می ریخت
چو برگ گل سر از بادام می ریخت.
- بااندام، کار بانظام. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- به اندام، پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). متناسب. متناسب الاعضاء. موزون. بنظام. بطور شایسته. چنانکه باید:
گیهان بعدل خواجه ٔ عدنانی
عدن است و کارهاست به انداما.
رودکی.
همه کار او را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.
دقیقی.
چنین گفت آنگه کمان را بدست
بمالد گشاید به اندام شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
به اندام کالوشه ای برنهاد
وزان رنج مهمان همی کرد یاد.
فردوسی.
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته.
منوچهری.
مهره های عجز سه است، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته. (ذخیره ٔ خورازمشاهی).
هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان.
مسعودسعد.
سوزنیم مرد به اندام...
شاعر پخته سخن خام...
سوزنی.
هرکو نه به اندام کند بندگی تو
آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم.
خاقانی.
کار به اندام،کاری بنظام و راست. (اوبهی).
- بی اندام، ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار:
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ (از انجمن آرا).
- بی اندامی، عدم تناسب. زشتی:
از خوک بباغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی اندامی.
ناصرخسرو.
- تمام اندام، بااندام. (یادداشت مؤلف). غدفن. میل. عراهل، اسب تمام اندام. (منتهی الارب).
|| ادب. (رشیدی). ادب و آداب و قاعده و روش. (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب. (آنندراج). ادب و روش. (جهانگیری). آداب و قاعده و روش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). || تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء). || فضای خانه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه. (ناظم الاطباء). || آلت رجولیت. نره. شرم مرد. احلیل. (فرهنگ فارسی معین). آلت رجل و فرج نسوان. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف). کنایه از شرم مرد یا زن. فرج. عورت. در زبان ادب کنایه از شرم. (از یادداشتهای مؤلف): حائص، ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). یاد کن مریم... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و این (فرج) کنایت است از اندام مرد و زن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). حائص، کصاحب، ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (منتهی الارب).
- اندام شرم، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). فرج. (یادداشت مؤلف): عوره؛ اندام شرم مردم. (منتهی الارب).
- اندام نهانی، آلت تناسل. (ناظم الاطباء): امراق، اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب).
- اندام نهانی زن، سرمه دان عاجی. خوشگاه. نون موسی. هاون. دریا.شلفیه. کاف ران. چشم سوزن. بادام توأم. میان پا. میان پاچه. میان ران. مشک چرمی. (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج).
- بسته اندام، رتقاء. (السامی).
|| و به معنی سینه ٔ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ، حریر، یاسمین، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج). || راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131).

اندام. [اِ] (ع مص) پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).


پرنده

پرنده. [پ َرَ / رْ رَ دَ / دِ] (نف) طَیر. طائر. طائره. مُرغ. مقابل چرنده: و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزد و خشک میشود و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء). و مر باز راحشمتی است که پرندگان دیگر را نیست. (نوروزنامه).
نبد هیچ پرنده را جایگاه
ز تیر و ز گرد خروشان سپاه.
فردوسی.
نماندند بسیار و اندک بجای
ز پرنده و مردم و چارپای.
فردوسی.
|| پروازکننده. طیار. که پرواز کند بپر: عقاب پرنده و شیر شکاری. (تاریخ بیهقی).
به نخجیر یوزان و پرّنده باز
می مشک بوی و بتان طراز.
فردوسی.
چو با مرغ پرّنده نیرو نماند
غمی گشت و پرها بخوی درنشاند.
فردوسی.
ز درنده شیران زمین شد تهی
به پرنده مرغان رسید آگهی.
فردوسی.
- پرندگان، ج ِ پرنده. مرغان و جز آنها که پر دارند. مقابل چرندگان.
- پرنده ٔ چراغ، فَراشه. پروانه. پروانه ٔ چراغ.
|| (اِ) سیماب.


پرواز

پرواز. [پ َرْ] (اِ مص) بررفتن بهوا با بال چنانکه مرغان. رشیدی گوید: پریدن لیکن پریدن معنی حقیقی او نیست چنانکه مشهور شده بلکه معنی حقیقی او پرگشادن است که پرباز نیز گویند اما چون پریدن را پرگشادن لازم است به مجاز معنی پریدن ازو اراده کنند. - انتهی. طیران. پرش:
ندید ازبرش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و پای گراز.
فردوسی.
تا همی از گهر آموزد آهوبره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز.
فرخی.
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
سپس دین درون شو ای خرگوش
که بپرواز برشده ست عقاب.
ناصرخسرو.
بخانه ٔ مهین در همیشه است پرّان
پس یکدگر دو مخالف کبوتر...
بسا خانه ها کو به پرواز ایشان
شدآباد و بس نیز شد زیر و از بر.
ناصرخسرو.
از طاعت خفته ای و بر بازی
چون باز به ابر بر بپروازی.
ناصرخسرو.
فروفکندی از یک خدنگ کرکس پر
چهار کرکس نمرود را گه پرواز.
سوزنی.
ز ناتمامی خصم تو چون شترمرغ است
نه زور بار کشیدن نه قوت پرواز.
ظهیر.
که مرغی را چه ذوق از سرو و شمشاد
که پروازش بود در دست صیاد.
وحشی.
|| چرخ زدن مرغ در هوا. || (اِ) نشیمن. نشیمن گاه. نشستگاه ِ مرغان. آرامگاه و نشینه ٔ باز. میقعه. بتواز. پتواز. پدواز. (صحاح الفرس). کلمه ٔ پرواز را ندارد و معنی پدواز را به پرواز میدهد و قطعه ٔ آغاجی را هم شاهد برای پرواز می آورد صاحب برهان پدواز و پرواز را بمعنی نشستگاه مرغان آرد. در فرهنگ اسدی در کلمه ٔ نشیمن آمده است: نشیمن، پروازجای و مقام گاه بود. و صاحب فرهنگ جهانگیری گوید: « (معنی) دویم نثار را گویند، و آن زری باشد که به روی زمین پادشاهان پاشند:
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کندپرواز.
سعدی ».
و این شاهد برای این دعوی رسا نیست چه پرواز بمعنی عادی آن در این جا مناسب تر است. و هم صاحب فرهنگ جهانگیری آرد: (معنی) «سیم پرتو و نور باشد:
چراغی که پرواز بینش از اوست
فروغ همه آفرینش از اوست.
نظامی ».
و در این معنی نیز جای تأمل است. فرهنگ شعوری در لغت پروازی گوید: فراویز که سجاف جامه و جز آن باشد:
ای شها خلعت قبای ترا
گشته پرواز اطلس گردون.
|| چوبهائی را گویند که هر یک به مقدار سه وجب طول بجهت پوشیدن خانه بر بالای چوبهای بزرگ نزدیک بهم بچینند و بوریا بروی آن پوشند و خاک بروی بوریا ریزند. (برهان). || خانه ٔ تابستانی که سرد باشد در آن جانوران چارپایه نگاهداشته پرورش مینمایند تا فربه شوند و مجازاً بمعنی فربه آید. (از رشیدی و بهارعجم و سراج بنقل از غیاث اللغات). ظاهراً این معانی برای پروار است و در غیاث اللغات بخطا در معنی پرواز آمده است. || نزد محققین سیر بود از جانب ناسوت بشریت بجانب لاهوت حقیقت. (برهان).


هم پرواز

هم پرواز. [هََ پ َرْ] (ص مرکب) دو پرنده که همراه پرواز کنند:
گهی با دام و دد دمساز گشتی
گهی با باز هم پرواز گشتی.
نظامی.

فرهنگ عمید

اندام

تن، بدن، جسم،
قدوقامت،
(زیست‌شناسی) عضو بدن،
عضوی که ظاهر باشد،
[قدیمی، مجاز] قاعده و روش صحیح،
[قدیمی، مجاز] کار آراسته و بانظام،
* اندام دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز]
آراستن،
نظم‌وترتیب دادن،


پرنده

پروازکننده،
(اسم) هر جانوری که در هوا پرواز کند،
هر جانوری از خانوادۀ پرندگان،


پرواز

پَر گشودن و پریدن پرندگان،
پرش،
پریدن و حرکت کردن در هوا،
[مجاز] مسافرت کردن با هواپیما،
(اسم) [قدیمی] تخته‌های نازک و باریک به درازی نیم متر که در پوشش خانه بر روی تیرهای سقف، نزدیک به هم می‌چینند و روی آن‌ها پوشال یا حصیر می‌اندازند،
* پرواز کردن: (مصدر لازم)
پریدن،
حرکت کردن پرنده یا هواپیما در آسمان،
مسافرت کردن با هواپیما،

فرهنگ معین

اندام

تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو.، ~ تناسلی قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند.، ~ حسی هر یک از اندام های تخصصی مانند: چشم، گوش، زبان و مانند آن. [خوانش: (اَ) (اِ.)]

تعبیر خواب

پرنده

اگر بیند پرنده داشت و از دست او بپرید و دیگر بار به دست او آمد، دلیل که حاجت او روا شود. اگر بیند پرید، دلیل که بعضی از مال او برود. - محمد بن سیرین
تعبیر خواب پرنده نمایانگر اهداف، آرزوها و امیدهای فرد بیننده خواب است. آرزوهایی که نیازمند رهایی از قید و بند هستند به صورت پرنده در خواب مشاهده می‌شوند.
دیدن پرنده در خواب سمبل رهایی از قید و بندهای فرد بیننده خواب است. در تعبیر خواب اسلامی تفسیر خواب پرندگان بر اساس نوع گوشت (حلال و حرام) تعبیر می‌گردند.
بنا به گفته تونی کریسپ مولف کتاب فرهنگ تفسیر رویا تصویر پرندگان در خواب بیانگر موضوعات زیر است:
پرنده: تخیل، شهود، ذهن، رهایی از قید و بندها، افکار یا امیدها و آرزوهای پنهان، اشتیاق برای رفتن به فراسوی محدودیت‌ها و مرزها، آگاهی گسترش یافته در رویا به صورت پرنده بزرگی که توان پرواز در ارتفاع بالا را دارد نشان داده می‌شود، زیرا آگاهی و هشیاری گسترده مانند منظره وسیع‌تر از بالا به زمین است. البته نزدیک شدن بدین حالت ممکن است ترسناک یا حتی دردناک باشد، گسترش دیدگاه‌های ما، پلی میان جهانی که در آن زندگی می‌کنیم و با حواس پنج گانه آن را درک می‌کنیم و دنیای عمیق تر شهود، بصیرت و شور ناخودآگاه مصادیق دیگر دیدن پرندگان در رویا هستند.
کارل گوستاو یونگ می‌گوید:
دیدن پرنده در خواب، نمادی از اهداف، آرمان‌ها و امید هاست. خواب دیدن پرنده‌ای که صدا می‌کند و یا پرواز می‌کند، بیانگر لذت، هارمونی، وجد، تعادل و عشق است. بیانگر نگاهی روشن به زندگی است. شما یک آزادی روحانی و روانشناسی را تجربه می‌کنید. مثل این است که باری از شانه هاتان برداشته شده است.
خواب دیدن پرنده‌ی مرده یا پرنده‌ای که دارد جان می‌دهد، بیانگر ناامیدی است. شما نگران مسائلی هستید که در ذهنتان می‌گذرد.
خواب دیدن پرنده‌هایی که حمله می‌کنند به این معنی است که شما به چند جهت کشیده می‌شوید (تحت فشارید نمی‌توانید تصمیم بگیرید) شما تضادی با روحیاتتان را تجربه می‌کنید. اگر پرنده‌ها تلاش کنند که وارد خانه شوند، بیانگر این است که مسیر مطلوبتان را در زندگی پیش نگرفته اید. دیگران در زندگی تان دخالت می‌کنند و در مسیر زندگی تان سرک می‌کشند.
دیدن تخم پرنده در خواب، نماد پول است
دیدن جوجه از تخم بیرون زدن در خواب، نمادی از موفقیتی است که تاخیر دارد
دیدن لانه پرنده در خواب، نمادی از استقلال، پناه و امنیت است. شما نیاز به چیزی یا جایی امن دارید که به آن برگردید. تعبیر دیگر این است که ممکن است بیانگر تلاشی موفق، فرصت‌های جدید و شانس باشد.
دیدن لانه پرنده در خواب، نمادی از فصل بهار است. زمان یک شروع تازه یا جدید است. تعبیر دیگر این است که لانه پرنده در خواب ممکن است قیاسی از خانه خودتان و ملجا روحانی شما باشد. خواب به شما می‌گوید که با بخش روحانی خود هماهنگ‌تر باشید و روی گسترش و توسعه‌ی آن کار کنید.
خواب دیدن اینکه نوک پرنده در گردنتان گیر کرده است بیانگر این است که شما خیلی غیبت کرده اید (مورد غیبت واقع شده اید)
دیدن قفس پرنده در خواب، بیانگر از دست دادن آزادی است. شما حس می‌کنید که گیر کرده اید و قادر نیستید که خودتان را به طور کامل ابراز کنید.
تعبیر خواب پرنده
منوچهر مطیعی تهرانی گوید: پرندگان حلال گوشت بهتر از پرندگانی هستند که گوشتشان در مذهب ما حرام شده و پرنده زنده بهتر از پرنده مذبوح است و به همین نحو پرنده خوش نقش بهتر است از پرندگان یک رنگ یا پرندگانی که رنگ نامطلوب و غیر طبیعی دارند. اگر در خواب دیدید که پرنده ای دارید به مراد دل خود می‌رسید بخصوص اگر پرنده خوش رنگ و خوش آواز باشد. این گویای رسیدن به نهایت مراد است و مبارک خوابی است.
ابن سیرین می‌گوید:
اگر ببینی به هوا پریدی و پرنده‌ای را گرفته‌ای، زن خود را رها می‌کنی و زن دیگری می‌گیری.
اگر ببینی پرنده‌ای داری و از دست تو پریده، ولی دوباره روی دست تو نشست، حاجت و خواسته تو برآورده می‌شود، ولی اگر ببینی پرید و بازگشت نکرد، قسمتی از مال و اموالت را از دست می‌دهی
لوک اویتنهاو می‌گوید:
پرنده: ملاقاتی خوشایند
پرنده در حال پرواز: خبرهای خوش
بدام انداختن پرنده: غم و غصه
تخم پرندگان: ارث
لیلا برایت می‌گوید: دیدن پرندگان در خواب، نشانه‌ی موفقیت در انجام کارها است. اگر پرنده‌ای را ببینید که بر روی تخم خود نشسته، به این معنا است که به اهدافتان می‌رسید.
تعبیر خواب صدای پرندگان
محمدبن سیرین گوید: اگر ابن سیرین می‌گوید: اگر ببینی پرنده‌های فراوانی در جایی بانگ و فریاد و هیاهو می‌کنند، مصیبتی به وجود می‌آید.
ابراهیم کرمانی می‌گوید: اگر ببینی جوجه‌های پرنده بانگ و فریاد می‌کند، تعبیرش این است که ماتم و مصیبت بوجود می‌آید.
تعبیر خواب پرنده فروشی
مطیعی تهرانی: اگر خود را در پرنده فروشی مشاهده کردید و آن پرندگان به شما تعلق نداشتند و حتی نمی‌توانستید یکی از آن‌ها را تصاحب کنید موردی پیش می‌آید که از مشاهده کامروائی دیگران حسرت می‌خورید همان طور که در مورد پرواز پرستوها در آسمان گفته شد.
تعبیر خواب جوجه پرنده
مطیعی تهرانی: اگر پرنده را با جوجه دیدید صاحب فرزند می‌شوید و اگر چندین پرنده داشتید به مراد می‌رسید و کام شما از چند جهت روا می‌گردد. اگر پرنده ای داشتید که پرید و شما هم به دنبالش رفتید مجذوب می‌شوید یا به سفر می‌روید و اگر این پرنده رفت و باز نگشت به نوشته مجلسی زیان می‌بینید و محتمل خسارت می‌شوید.
تعبیر خواب جغد، کرکس و گنجشک
مطیعی تهرانی: اگر ببینید جغد یا کرکسی از دست شما پرید و رفت بلائی از شما دور می‌شود. گنجشک دوست مزاحم و وراج است.
تعبیر خواب پرنده در قفس
لوک اویتنهاو:
پرندگان در قفس: خبر رسیدن از سوی فرزندان
پرنده نشسته: سوگ
تعبیر خواب پرنده زیبا
آنلی بیتون می‌گوید:
دیدن پرندگان با بالهای زیبا در خواب، نشانه خوشبختی است.
اگر زنی در خواب پرندگانی زیبا ببیند، نشانه آن است که بزودی همسری دلخواه و ثروتمند خواهد یافت.
دیدن پرنده در خواب به روایت آنلی بیتون
اگر درخواب پرندگانی با بال‌هایی ریخته و خاموش ببینید، نشانه رفتار ظالمانه اغنیا با مردم فقیر است.
دیدن پرنده ای زخمی در خواب، نشانه آن است که برای فرزند گمراه خود تأسف خواهید خورد.
دیدن پرندگان در حال پرواز، نشانه خوشبختی و پایان وضع نامطلوب زندگی.
گرفتن پرندگان در خواب، نشانه رسیدن به خواسته‌هاست.
اگر کشاورزی خواب ببیند پرندگان را با تفنگ شکار می‌کند، نشانه محصول کم و اوضاع نابسامان است.

معادل ابجد

اندام پرواز پرنده

573

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری